اطلاع رسانی وظیفه تک تک جنبش سبز است.این مطلب از صفحه فیس بوک خانم رهنورد به نقل از گروه انقلاب سبز است:
انتشار این نامه به معنی تایید تمامی مندرجات آن نیست، اما پس از خواندن آن به این نتیجه رسیدیم که بهتر است آن را با اعضای گروه به اشتراک بگذاریم.
برگی از خاطرات یک کهریزکی!
من هرگز در کهریزک نبوده ام، هرگز در تظاهرات بعد از انتخابات هم شرکت نکرده ام، هرگز بازداشت نشده ام، شاید فکر کنید که این تیتر انحرافی را برای نامه ام انتخاب کردم تا شما را وادار کنم از روی کنجکاوی آن را بخوانید. اما با این حال، مدتی است که خودم را یک بازداشت شده در کهریزک میدانم و همپای نجات یافتگان از آن زندان جهنمی کابوس میبینم و زجر میکشم و اگر حوصله کنید و این نوشتار را تا آخر بخوانید، علت این احساس مرا کاملا درک خواهید کرد و خواهید دانست که چرا مدتی است که خودم را همچون یکی از بازداشت شدگان در کهریزک میشناسم. تقاضا دارم حوصله کنید و این برگ از دفتر خاطرات مرا که متعلق به سالهای آغازین دهه 1370 است، بخوانید. باید اشاره کنم که چیزی که در زیر میخوانید، گزارش یا خاطره ای است از واقعه ای که در آن سالها، برای من و خانواده ام رخ داده است و چند روز پیش، در اثر یک تغییر و تحول، ناخواسته مرا به خواندن خود فراخواند و پس از چند روز درگیری ذهنی، دیدم که اگر آن را برای کسی بازگو نکنم، باری بر وجدانم تا ابد خواهد ماند. همین طور شد که این داستان را برای یکی از دوستانم که از قبل از انتخابات، فعالیت میکرده و هنوز هم به فعالیت در جنبش سبز ادامه میدهد بازگو کردم و حاصل آن اکنون و به واسطه آن دوست، در اختیار شماست.
اما آن خاطره که با اندکی تغییر برایتان نقل میکنم:
اوایل دهه 70 بود و دوران موسوم به سازندگی، جشن تولدی برای برادر کوچکم گرفته بودیم که وارد ششمین سال زندگی خود میشد و قرار بود به زودی به مدرسه برود. همه فامیل دور هم جمع شده بودیم و قرار بود شب جمعه ای شاد، در محیطی خانوادگی دور هم داشته باشیم. شام و کیک و بچه ها و بزرگترهای فامیل و خانمها در مطبخ و ... خلاصه همه اسباب نشاط جور بود. نشستیم و گفتیم و خوردیم و خندیدیم تا این که به زمان فوت کردن شمع و اهدای کادو رسیدیم. شمع ها یک به یک روشن شدند و همه عین بچه های مهد کودکی منتظر فوت کردن کیک و شش ساله شدن برادرم بودیم. همه شاد بودیم و به فکر آینده درخشان خود بودیم. من که سالهای آخر دبیرستان بودم، همه اش دور و بر بچه های کنکوری و دانشجوی فامیل پرسه میزدم و آنها را در مورد رشته های دانشگاهی پولساز و آینده دار سوال پیچ میکردم.
دختر دایی ام که یک پشت کنکوری کلاسیک بود، آرام و قرار نداشت که شمع ها فوت شوند و کادو ها داده شوند تا او فورا برگردد سر درس و مشق اش، مادرش به او افتخار میکرد و همه میدانستیم که در یکی از بهترین دانشگاه های کشور قبول خواهد شد، به همین دلیل میگفتیم که یک امشب را با ما بگذران و این قدر فکر درس و مشق نباش. همه خوشحال بودیم، چون که جنگ، موشکباران، قحطی و همه دردسرها تمام شده بود و به ما گفته شده بود که بعد از هشت سال آتش و خون، پیروز شده ایم و باید خوشحال باشیم. همه غرق امید و آرزو بودیم، تحصیل در رشته پزشکی یا عمران و مکانیک در کشوری که در حال سازندگی و توسعه بود، آینده ای رنگی و لبریز از آرزوهای برآورده شده را پیش چشم مان باز میکرد و همه بر این باور بودیم که پس از یک دهه شعار و جنگ و انقلاب و دردسرهای دیگر، اکنون وقت عمل به وعده های رنگارنگی که به خاطرش کلی آدم کشته و اسیر و زخمی شده بود، فرا میرسد و ما به زودی در اوج قله های ثروت و مکنت و افتخار قرار میگریم و غرب که آخرت را به دنیا فروخته است، غبطه ما را خواهد خورد. همه مهندسان و فیزیکدانان و فیلسوفان غربی برای دیدن ایران اسلامی و دستاوردهای شگفتش صف خواهند کشید و دانشگاه های اسلامی ایران، ابن سینا ها، فارابی ها، رازی ها، خوارزمی ها و خیام های جدید ایرانی را به دنیا معرفی خواهد کرد. به زودی کتابهای پزشکی و فلسفی نویسندگان ایرانی به زبانهای غربی ترجمه میشوند و در دانشگاه های غربی تدریس میشوند تا همه بدانند که هنر نزد ایرانیان است و بس.
ما واقعا فکر میکردیم که به زودی، در یک چشم به هم زدن، پس از قبولی در کنکور و ورود به دانشگاه، در مسیر علم و صنعت و سازندگی و پیشرفتهای فنی و علمی و فلسفی قرار میگیریم و در عین حالی که پیشرفت فنی میکنیم و دنیایمان آباد میشود، دین و معرفت و آخرت مان هم به شدت رشد میکنند و در گزارشهای هر دوشنبه شب مهندس حبیبی در شبکه یک، شاهد مجموعه ای از پیشرفتها در جهات گوناگون خواهیم بود. با همین افکار بود که خانه هایمان رنگی نو به خود گرفته بود و روزگار سیاه و سفید جنگ، همراه با تلویزیونهای رنگی فینگرتاچ پارس (ساخت ایران) رنگ آمیزی میشد. ما محصولات ساخت وطن را همراه با برنامه های مذهبی و نصیحت و ارشادهای روحانیان حکومتی از دو کانال تلویزیونی دریافت و مصرف میکردیم، و مطمئن بودیم که در یک چشم به هم زدن، در راس کاروان بشریت قرار میگیریم و جهانیان در برابر ما سر تعظیم فرود می آورند. ما این چیزها را باور داشتیم و با این باور ها واقعا خوش بودیم ...
در همین فضای فکری بودیم که پس از گذشت ده سال از انقلاب، خانواده های سنتی و مسجد برویی مثل ما، نونوار کرده بودیم و فقط برای بچه های کوچک خانواده، این مائده های دهه شصت و فرزندان انقلاب اسلامی، جشن تولد میگرفتیم. برای ما که شناسنامه هایمان هنوز منقش به نشان شیر و خورشید بود، این سوسول بازی ها حرام بود و به همین دلیل بود که ما بیشتر از بچه ها از دیدن کیک خامه ای و شمع تولد حسی آمیخته از ذوق زدگی و وحشت! را تجربه میکردیم. بچه فکر بازی خودش بود، اما جشن تولد برای ما مثل یک دنیای جدید بود، یک دیزنی لند، یا چیزی شبیه به آن بود که تنها جایی بود که یک عده آدم دور هم جمع میشدند و شعار نمیدادند، گریه نمیکردند و برای یک نفر در آن سوی عالم طلب مرگ نمیکردند. شاید این چیزها برای نسل های امروزی، برای بچه های بلوتوث باز و یوتوب کار، عجیب به نظر برسد، اما آن روزها که هنوز بیشتر خانه ها یک گوشی تلفن آنالوگ داشتند، دوربین فیلمبرداری شخصی همان قدر شور آفرین و خلسه آور بود که امروز بخواهید به یک جوان 18 ساله بگویید قرار است در هالیوود نقش اول یک فیلم آمریکایی را ایفا کند. گاهی اوقات فیلمهای تبدیل شده و به جا مانده از آن روزها را که تماشا میکنم، حسی عجیب و غیر قابل بیان در من ایجاد میشود. اولین چیزی که جلب توجه میکند، کاهش مردان دارای سبیل نسبت به گذشته است، اما من که آن روزها هنوز سبیل نداشتم، از وسعت شلوارهای قدیمی ام در شگفت میشوم و با خود فکر میکنم که چطور در آن پوشش پارچه ای سه چهار متری فعالیتهای روزمره زندگی را انجام میدادم.
بگذریم، دوربین فیلمبرداری که کانون توجه جشن تولد بود و یکی از اعضای فامیل که با آوردن آن، از دادن کادو معاف شده بود، روشن شد. همه دستپاچه بودیم و نگران این که چطور در دوربین منعکس میشویم. وقتی دوربین به سمت ما آمد چطور باشیم و به کجا نگاه کنیم. به هر حال مرحله اصلی جشن فرا رسید و کیک و شمع آماده شد. به ابتکار یکی از بچه های شیطون و بازیگوش فامیل یک ضبط صوت آیوا هم جمع و جور شده بود و قرار بود فقط آهنگ «تولدت مبارک» را پخش کند. آن روزها موسیقی مجاز فقط سرودهای جنگی و انقلابی و ضد امپریالیستی بود و به جز آنها نهایتا جز نوحه های آهنگران و کویتی پور چیز دیگری نبود. همه چیز، هر صدایی، هر سازی ممنوع بود و ما صادقانه فکر میکردیم این ممنوعیت ها و محرومیت ها برای رسیدن به همان قله های علم و معرفت لازم است و ما تنها کشوری هستیم که حوزه و دانشگاه در آن به وحدت رسیده اند و علم در کنار دین به بشریت خدمت میکند. به هر حال ضبط صوت سیاه رنگ و بزرگ آیوا آماده شد و به جای یک نوار، چند نوار کاست دیگر هم علاوه بر تولدت مبارک رو شدند. پدر و دایی بزرگم که پدرسالارهای خانواده بودند، ابتدا زیر همه چیز زدند و گفتند این اسباب فساد را جمع کنید... اما با پادرمیانی چند تا از مامان ها و عشوه و ناز و نیاز دختر بچه ها، خلاصه توافقی حاصل شد که به غیر از آهنگ تولدت مبارک، یکی دو آهنگ ممنوعه هم پخش شود اما به دو شرط: اول این که هیچ کس (حتی بچه های زیر 10 سال) رقص یا حرکتی شبیه به آن انجام ندهند و فقط کف بزنند و دیگر این که فقط آهنگهایی پخش شوند که خواننده آنها مرد باشد. یادم هست یکی از آنها شهرام شب پره بود، اندی هم بود، که با هزار ترس و لرز اجازه پخش پیدا کرده بودند.
در همین گیر و دار آماده کردن مراسم بودیم که دایی بزرگ مرا احضار کرد: بیا این سوئیچ رو بگیر و برو پایین کادویی داداشت رو از توی صندوق عقب بردار بیار بالا، من یادم رفت بیارم. من هم که عاشق سوئیچ بودم، فورا آن را قاپیدم و به سمت درب منزل حرکت کردم. اما به محض گشودن در، ناگهان حدود 15 تا 20 مرد جوان و کم سن و سال را پشت در دیدم که فال گوش ایستاده بودند. همه شان ریش داشتند و لباسهای درب و داغانی به تن داشتند و یکی دو تا که بزرگتر بودند بیسیم هم داشتند. چند لحظه ای در سکوت به چشم های وحشت زده یکدیگر زل زدیم، هیچ کس حرفی نمیزد، نه من، نه آنها. پشت سر من صدای سوت و کف می آمد و از پشت سر آنها یک نفر که به نظر مسن تر میرسید، بی سیم اش را یک کم بالا آورد و بدون این که حتی یک کلمه حرف بزند، راه خود را از میان آنها گشود و من را کنار زد و با کفش به درون منزل رفت. بقیه هم بدون این که یک کلمه با من یا با یکدیگر حرفی بزنند دنبال او حرکت کردند و من در برابر آن جثه های عظیم و ریش های بلند و پاهایی که بعضی شان در پوتین بودند و دستهایی که چماق یا بی سیم حمل میکردند، مانند حشره کوچک و بی نامی بودم که در مسیر مهاجرت یک گله بوفالو و زیر سم های آنان قرار گرفته بود.
به جز دو نفر که بیرون ماندند، بقیه با کفش یا پوتین به داخل منزل ریختند.
صدای جیغ خانمها بلند شد. به داخل که برگشتم، دیدم همه خانمها به طرف طبقه بالا میدوند و بچه ها گریه میکنند و یک نفر هم ضبط صوت آیوا را فورا از برق کشید. آنها، طوری که انگار با نقشه عمل میکردند، به چند گروه تقسیم شدند: یک نفر رفت سراغ ضبط صوت، دو نفر سراغ دوربین و بقیه هم اول در اطراف پذیرایی موضع گرفتند و بعد شروع کردند به بررسی و بو کشیدن لیوانها. مردی که اول از همه وارد منزل شده بود، پرسید صاحب این خانه کیست؟ و پدرم که دایی بزرگ و مادرم از پشت همراهی اش میکردند بدون این که حرفی بزند، چند قدم برداشت و رفت نزدیک آن مرد. گفتگوی بین آن دو آغاز شد و پس از چند لحظه که شوک اولیه ما برطرف شد، همه جای پذیرایی یکی از اعضای فامیل با یکی از آنها به آرامی و ملتمسانه صحبت میکرد. آن فامیل مان که دوربین خود را آورده بود از همه نگران تر بود و فورا آمد کنار پدرم ایستاد. دوربین دست آنها بود و داشتند وارسی اش میکردند. در همین بین، صدای جیغی از طبقه بالا بلند شد.
من اول از همه به دنبال علت رفتم. دختر دایی ام غش کرده بود، چون چند ثانیه از او فیلمبرداری شده بود و او که تمام آینده درخشان علمی اش را بر باد رفته میدید، دچار تشنج شده و غش کرده بود! حق هم داشت، سالها بدون اینکه اعتقادی داشته باشد، عضو بسیج خواهران محله شده بود و در همه مراسم و اعیاد مذهبی، چند ساعت را در مسجد محل میگذراند. میگفت که این کار، مخصوصا برای دخترها لازم است و گرنه اداره ای به نام گزینش هست که اگر گزارش نامطلوبی از مسجد محل دریافت کند، دانشجو را با هر رتبه ای، مردود میکنند. او از وقتی که به سن قانونی رسیده بود، بدون اینکه هیچ شناخت یا علاقه ای از مسائل سیاسی داشته باشد، برای دریافت مهر انتخابات بر شناسنامه، در همه انتخابات شرکت کرده بود. دختر دایی ام آنقدر علاقه مند به ادامه تحصیل و قبولی در دانشگاه بود که از سالها قبل، هر وقت با برادر بزرگش دعوا میکرد، برای نفرین از خدا میخواست که او در جبهه شهید شود تا هم از شر او و دخالتهایش راحت شود و هم اینکه قبولی اش در دانشگاه تضمین شود. اما او اکنون تمام زحمات و تمام آینده خود را فنا شده میدید. او وضعیت دشواری داشت، چون که اگر در هر دانشگاهی به جز یکی از دانشگاه های دولتی تهران قبول میشد، دایی ام اجازه رفتن به یک شهر دیگر را به او نمیداد.
وضعیت لحظه به لحظه بغرنج تر میشد. دایی بزرگم که تا آن لحظه ساکت بود، شروع به فریاد زدن کرد. هم نگران دخترش بود و میخواست که هرچه زودتر او را به درمانگاه برساند، هم اینکه نمیخواست در آن لحظه بحرانی، موقعیت را ترک کند، چون که سعی داشت به هر ترتیبی که شده، فیلم را از دست مهاجمان خارج کند، حتی به قیمت درگیری و شکستن دوربین. خلاصه تصمیم بر این شد که دایی دیگرم، برادرزاده اش را به درمانگاه ببرد. اما ماجرا هنوز ادامه داشت، چون مهاجمان گفتند که یکی از ما هم باید همراه شما بیاید، چون این خانم بازداشت است و ممکن است به همین ترتیب از صحنه جرم فرار کند. خلاصه با پادرمیانی پدرم و با مشاهده عصبانیت دایی، اجازه دادند که آن دو نفر بدون همراه از منزل خارج شوند.
در درون خانه، هنوز وضعیت بحرانی بود. ابتدا بی سیم زدند و قرار شد همه را در یک مینی بوس آبی رنگ به بازداشتگاه ببرند. پدرم وقتی خواست با رئیس مهاجمان صحبت کند، با سرزنش او مواجه شد که شما با این سن و سال و ظاهر محترم و متشخص و همسر محجبه، چطور اجازه دادید چنین مجلس فسادی در منزل تان دایر شود؟! پدرم که نمیتوانست جلوی ما از آنها عذرخواهی کند، سکوت کرد و در منزل خودش سر به زیر انداخت. مادرم تا خواست حرفی بزند و بگوید که این یک مجلس خانوادگی و تولد یک بچه شش ساله است، با نهیب رئیس مواجه شد که شما تا زمانی که آقای تان اینجاست بهتر است ساکت باشید و حرفی نزنید. من پدر و مادرم را میدیدم که نمیتوانستند به صورت یکدیگر نگاه کنند، آنها به یکدیگر نگاه نمیکردند و به همین دلیل نمیتوانستند مثل سایر وقتها با ایما و اشاره، یا با حرکت چشم، حرکت بعدی خود را با هم هماهنگ کنند. هر دو عصبی شده بودند و دایی بزرگ هم داشت به مرز انفجار میرسید. اما همزمان با این جر و بحث ها، چند تا از بستگان بازاری که کس و کار زیاد داشتند، به نوبت شروع کردند به تلفن کردن. آنها به افرادی تلفن میزدند و شماره تلفن شخص دیگری را میخواستند یا این که به کسی تلفن میزدند و حرفهایی در مورد بازار و مسجد در میان شان رد و بدل میشد. بی سیم صدایی کرد و رئیس مهاجمان که با کفش در میان ما و در منزل ما بود به آن طرف بیسیم گفت درست میفرمایید حاج آقا اما اینجا مجلس منکرات بر پا بوده و آثار فساد در اینجا کشف شده است (منظورش همان ضبط صوت و دوربین بود و لیوانها بوی نامطلوبی نمیدادند).
در حضور مادر محجبه ام که سالها انواع نماز شب و وحشت و شکر به جا می آورد، به پدرم میگفتند که مجلس فساد برپا کرده است و من، سالها زمان لازم بود تا بفهمم پدرم در آن لحظه چه حس و حالی را تجربه میکرد.
احتمالا به خاطر تلفن ها و بی سیم هایی که صورت گرفته بود، قرار شد پدرم، دایی، و یکی از همان بستگان که تلفن میکرد، همراه با رئیس مهاجمان به یک اتاق دربسته بروند و مذاکره کنند. مهاجمان که تمام این مدت با کفش در درون پذیرایی بودند، با اشاره رئیس خود از خانه خارج شدند، اما در عین حال دوربین، فیلم درون آن و نوارکاست ها را با خود بردند.
نمیخواهم به وقایع بعدی اشاره کنم، اما همین قدر بگویم که کار پدرم به دادگاه نکشید، اما دوربین فیلمبرداری برای همیشه مصادره شد و صاحبش هم چند بار مورد بازجویی و دادگاهی قرار گرفت که مخارج دوربین و سایر مخارج جانبی، با اکراهی دوجانبه از سوی پدرم پرداخت شد. البته همان شب توانستیم فیلم را نجات بدهیم. دختر دایی ام هم از درمانگاه ترخیص شد و چند ماه بعد با رتبه ای خوب در دانشگاه قبول شد، اما چند سال بعد وقتی که فوق لیسانس قبول شد و کاری پیدا کرد، از خانواده طرد شد و بعد از گرفتن فوق لیسانس و دکترا، در حالی که هنوز مجرد بود برای همیشه به یک کشور خارجی مهاجرت کرد. مدتها بعد، زمانی که احساس کردم میتوانم با پدر در مورد آن شب صحبت کنم، با توجه به مطالبی که در کتاب دانش اجتماعی مدرسه خوانده بودم، از او سوال کردم، آنها که برای ورود به منزل ما حکم نداشتند، چرا ما که تعدادمان از آنها بیشتر بود آنها را با زور از خانه بیرون نکردیم؟ پوزخند تلخی زد و گفت تا همان جا، ما مفسد فی الارض بودیم و اگر حاج آقا ... و حاج آقا ... پادرمیانی نمیکردند، میتوانستند ما را به زندان محکوم کنند، حالا اگر برای بیرون کردن آنها از خانه، دست به خشونت میزدیم یا با آنها درگیر میشدیم، میتوانستند ما را محارب هم بنامند و اعدام هم بکنند. او به من گفت برای سلامت گذشتن از همان مهلکه هم چقدر خرج روی دستش مانده بود و تا چند ماه مخارج همان مهاجمان را پرداخت کرده بود. مهاجمانی که مطمئنا شبهای جمعه دیگر، به خرج پدرم و حاج آقا ... به خانه های دیگری حمله کرده بودند و انسانهای دیگری مانند ما را مورد آزار و اذیت قرار داده بودند.
حالا سالها از آن ماجرا میگذرد و من هیچ چیز را فراموش نکرده ام، هرچند سعی میکنم از آن مهاجمان متنفر نباشم. از پدرم هم متنفر نیستم، او در آن لحظه شاید درست ترین تصمیم را گرفت و سعی کرد که قبل از هرچیز خانواده خود را از خطر نجات دهد. اما از خودم شرمنده ام، چرا که تجربه تلخ پدرم را تکرار کرده ام. من در تمام این سالها فقط به فکر نجات خودم بودم. انگار از جامعه ای که در آن لحظه از من و خانواده ام دفاع نکرد دلخوری دارم. شاید دیگران را مقصر سانحه ای میدانم که در اوج دوران نوجوانی برای من اتفاق افتاد و به روح و روانم لطمه زد. به همین دلیل سعی کردم خودم را درگیر درد و رنج دیگران نکنم و فقط به رفاه خود و خانواده ام فکر کنم، به چیزی فکر کنم که ظاهرا مسئولیت خانوادگی من است و من باید به تنهایی و به دور از دیگران، آن را بر عهده بگیرم تا امنیت خود و افراد تحت مسئولیتم به خطر نیفتد. من در تمام این سالها با همان تفکر به اصطلاح سازندگی تلاش کردم که خود را به لحاظ مالی آسیب ناپذیر کنم، تا بتوانم حریم خصوصی خود را سالی چند بار در خارج از کشور محترم نگه دارم. سعی کردم خانه ای در بهترین منطقه شهر و ویلایی خصوصی در شمال دست و پا کنم تا همسایه ای نداشته باشم که زندگی من کامش را تلخ کند و او به جایی تلفن بزند. سعی کردم حساب بانکی اطمینان بخشی داشته باشم تا اگر روزی گرفتار مهاجمان شدم، بتوانم با پیشنهادی وسوسه انگیز خودم را از مهلکه نجات دهم.
من سالها با ترسی زندگی کردم که از همان دوران جنگ و دوران به اصطلاح طلایی سازندگی در عمیق ترین لایه های شخصیتم جا خوش کرده بود. و حالا دیدن خیل مردمانی که آن ترس را به هیچ گرفته اند، برای من دردناک است. باور این که تمام حساب و کتاب هایم در این سالها اشتباه بوده است، برایم دردناک است. انگار تازه فهمیده ام که در تمام این سالها زندانی ترس خودم بودم. انگار که همیشه در کهریزک بوده ام، در کهریزک به دنیا آمده ام و آن قدر به این کهریزک بزرگ عادت کرده ام که دیگر مانند ماهی در آب، از اتمسفری که تمام فضای اطراف جسم و روحم را احاطه کرده است، بی خبرم. من با دیدن دختری که گلوله یک مهاجم سینه اش را شکافت ترسیدم! اول ترسیدم و بعد فکر کردم که او مرد ولی من هنوز زنده ام و نفس میکشم، او زندگی اش تباه شد ولی من هنوز آینده دارم. دیگران هم یا این موضوع را میفهمند و بر سر عقل می آیند، یا مثل او زندگی شان تباه میشود، اصلا به من چه؟!
در همین چند ماه بعد از انتخابات بود که در بحث های سیاسی که با دوست هوادار جنبش سبزم داشتم، او با حرارت از مسئله ای به نام همدلی با من صحبت میکرد. او میگفت که افرادی که از جامعه خود سرخورده یا ناراضی هستند، با مشاهده درد و رنج دیگران هیچ احساس همدردی در آنها بیدار نمیشود، اما افراد موفق و کسانی که تفکر مثبت و سازنده ای دارند، با دیدن درد و رنج دیگران، نیرویی در وجودشان بیدار میشود که آنها را به دفاع از حقوق مظلومان تشویق میکند، حتی اگر با آن شخص هم عقیده نباشند. من با حرف او مخالفت کردم، چون بارها و بارها در شرایطی قرار گرفتم که خود را نیازمند و مستحق یک همدردی ساده یا حتی یک اظهار تاسف خشک و خالی میدانستم، اما دیگران یا اصلا متوجه نمیشدند یا این که به خاطر منافع و مصلحت شخصی خود، ترجیح میدادند سکوت کنند. به همین دلیل من هم به تدریج خودم را عادت دادم که درد و رنج دیگران و ظلمی را که بر آنها میرود را نادیده بگیرم و به فکر منافع خودم باشم. اما من ناخواسته و نادانسته همان روش و عملی را در زندگی شخصی خود در پیش گرفتم که با دیدن آن در دیگران سرخورده و خشمگین شده بودم. من ناخواسته رفتاری را تقلید و تکرار کرده بودم که موجب ناراحتی من شده بود، نمیدانم شاید سعی میکردم از جامعه انتقام بگیرم، شاید هم میترسیدم. با همین تفکر بود که همیشه میگفتم که این مردم هم به زودی خسته میشوند و دست از شلوغ بازی برمیدارند و به دنبال کار و زندگی خود میروند.
اما بعد دیدم که هزاران هزار و میلیونها نفر باز به خیابان آمدند، باز هم شعار دادند، باز هم در برابر خشونت و ظلمی که به آنان شده بود، از یکدیگر و از رای خود حمایت کردند. 13 آبان امسال بعد از اینکه به درخواست دوستم برای شرکت در تظاهرات پاسخ منفی دادم، با هزار تردید و دودلی و فقط برای دیدن و تجربه کردن حرکتهای اعتراضی به خیابان آمدم. وقتی فرار مردم از دست نیروهای بسیجی را دیدم، ناگاه یاد 13 آبان های دوران دانش آموزی خودم افتادم و احساس کردم که در تمام آن سالها ما را برای آموزش استکبار ستیزی و دفاع از استقلال و این جور چیزها به خیابان نمی آوردند، بلکه هدف شان این بود که ما از همان دوران کودکی فرار کردن و گریختن را یاد بگیریم، ما را می آوردند تا خالی کردن میدان و وا دادن را به صورت عملی به ما آموزش بدهند و کاری کنند که به مسئولیت گریزی عادت کنیم و از آن لذت هم ببریم و با افتخار و غرور، فرار کردن از راهپیمایی را زرنگی و تیزهوشی بدانیم و فردای راهپیمایی به دوستان بگوییم که شما بیگاری دادید و ما زرنگی کردیم و رفتیم سینما! آن وقت بود که در درستی فهم و درک خودم شک کردم و این واقعیت تکان دهنده را فهمیدم که کسی که تمام این مدت زندگی اش تباه میشد، من بودم چرا که حاضر نبودم واقعیت اطراف خودم و ترسم از شناخت آن واقعیت را صادقانه بپذیرم. شاید هم بی گناه بوده باشم و این رفتار نتیجه ظلم و دروغی بوده که در تمام دوران نوجوانی و جوانی به خورد ما داده شد. شاید هم مردم در دوران نوجوانی و جوانی من با مردم امروز خیلی فرق داشتند.
اما به هر حال و با هر دلیل و توجیهی، من هرگز حاضر نشدم بپذیرم که در مملکتی زندگی میکنم که در آن کل ارض ِ کهریزک و کل یومِ سی خرداد! فکر میکردم که میتوانم برای خودم گوشه امنی درست کنم یا نهایتا اگر جنگ شد یا اگر اوضاع خیلی بی ریخت شد مثل دختر دایی ام از ایران بروم و هر هفته به یکی از بستگان تلفن کنم و پشت خط نیم ساعت گریه کنم که فرزندم نمیتواند فارسی صحبت کند. فکر میکردم مردمی که برای گرفتن حق خود و همدردان خود به خیابان می آیند، فریب خورده سیاستمدارن پیر و مکار هستند و زندگی شان تباه میشود و اگر عقل داشته باشند، باید به فکر زندگی خود و خانواده شان باشند. اما اکنون فهمیده ام که امنیتی که در درون زندان باشد، امنیت نیست، بلکه تباهی است و باید بر این تباهی قیام کرد، حتی اگر به قیمت چند روز یا چند سال حبس در کهریزک یا حتی به قیمت گلوله و چماق خوردن در خیابان باشد.
من هیچ وقت سبز نبوده و نیستم، هرگز میرحسین یا کروبی یا هاشمی را دوست نداشته و ندارم، چرا که روزگار و افکار تلخی را به یادم می آورند. سالهاست که در هیچ انتخاباتی شرکت نکردم و از این بابت افتخار میکردم، اما یک تصمیمی برای خودم و وجدانم گرفته ام و انتظاری ندارم که کسی به خاطر این تصمیم شخصی از من تشکر کند: من تصمیم گرفته ام نه برای پس گرفتن رای، بلکه برای پس گرفتن سالهای تباه شده زندگی ام از این به بعد همراه جمعیت طرفدار سبز به خیابان بیایم، اما هنوز میترسم و به همین دلیل است که از شما انتظار دارم که اگر از این به بعد مرد جا افتاده ای را در تظاهرات دیدید که زبانش بند آمده و با چشم های وحشتزده به شما نگاه میکند، او را بپذیرید و با او ارتباط بگیرید و یادش دهید که چطور مثل شما خونسرد و مطمئن باشد.